تشکر از شما بخاطر سرزدن به این بلاگ و حتما نظر خودرا بنویسید.
--------------------------------------------------درخودگمشده

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

سفر به دوبی __ قسمت اول

بعد از تلاش های فراوان برای گرفتن پاسپورت، متاسفانه نتوانستم طوری که تصمیم گرفته بودم، درزمان معینه به سفرخویش آغاز کنم. گرفتن پاسپورت این روز ها آسان نیست، وبیشتر به گذشتن از هفت خوان رستم میماند. برعکس اکثر کشورهای جهان که داشتن پاسپورت عملا حق مسلم هر شهروند است، متاسفانه مثل اینکه افغانستان قسم خورده است که درتمام موارد مقام اول از طرف آخر را داشته باشد. به بلا میمانی اگر به این برگه لعنتی نیاز پیداکنی. اگر مامور دولت باشی (البته پائین رتبه و قریب) و یا مامور کدام موسسه غیر دولتی، خلاصه در صورتی که به کدام نهادی پایبندی داشته باشی و حضور همه روزه تو به آنجا حتمی باشد، هنوز هم مشکلات تو زیاد ترخواهد شد. چراکه باید به مدت های طولانی پشت دروازه اداره پاسپورت منتظرباشی تا کسی به تو رحم کند وکمی کار تو پیش رود. یک راه دیگر هم هست، راهی که حلال اکثر مشکلات خصوصا در شرایط فعلی در افغانستان است: پول. باید پول بدهی اگر نمیتوانی که هفته ها از این اداره به آن اداره سرگردان شوی. یک تعداد افراد به عنوان کمیشن کار که نمیدانم این کلمه از کجا پیدا شده، با گرفتن چند برابر پولی که برای گرفتن پاسپورت نیاز است میتوانند بعضی کار ها را از پیش ببرند، با آنهم در مواردی حضور کسی که به پاسپورت نیاز دارد حتمی است. اما گرفتن ویزای امارات متحده عربی چندان سخت نیست. شرکت های سیاحتی این کار را به راحتی انجام میدهند. خیلی تلاش داشتم که پیش از سال نو به آنجا باشم. شرکت قول دادکه ویزا را درمدت سه روز به اختیارم قرار دهد. من پاسپورت خود را روز دوشنبه(15 مارچ) به او داده بودم واو هم قرار شد که چهارشنبه (17 مارچ) ویزا را تکمیل نماید ودر صورت عدم توانائی به چهار شنبه، پنجشنبه (18) این کار را خواهد کرد. کمی در دفتر هم کار د اشتم، و باید که به تاریخ 28 مارچ درهرات میبودم. زیراکه یک ورکشاپ در رابطه به اموریکی از پروگرام ها قرار بود درین تاریخ و برای سه روز برگذار شود و من باید که قسمت اول این ورکشاپ را پیش میبردم، اما حضورم در بقیه روز ها نیاز نبود. با خودم فکر میکردم که در صورتی که بتوانم ویزارا به تاریخ 18 تسلیم شوم به همان روز به طرف دوبی حرکت خواهم کرد. اما چانس این کار را نداشتم. چون 5 شنبه که از شرکت جویای معلومات شدم گفت که متاسفانه ویزای من صادر نشده است. با این حساب من باید تا دوشنبه(22) منتظر میشدم تا ویزا را تحویل بگیرم. یکی دیگر از دوستانم که قرار بود با هم به این سفر برویم، و از قبل ویزای خود را تحویل گرفته بود هم از این موضوع ناراحت شد. اما من از او خواستم که او به تنهائی این سفر را آغاز کند و از این بیشتر منتظر من نباشد چون من به ناچار باید که تا تاریخ 28 منتظر میشدم. یک نقطه را در مورد شرکت ویزا بیان میکنم که شاید جالب باشد: وقتی روز دوشنبه به شرکت ویزا مراجعه کردم، مامور این شرکت در حالی که ویزا را به من میداد گفت که ویزای من به تاریخ پنجشنبه صادر شده بوده، به این معنی که من میتوانستم به همان تاریخ معینه به سفرم آغاز کنم. چی عکس العملی باید نشان میدادم؟؟ نمیدانم! خیلی عصبانی شدم، فقط به طرف او نگاه کردم و از او پرسیدم که چرا همان پنجشنبه ویزا را به من نداده است؟ یک بهانه ای عجیبی آورد: برق نداشتیم که ایمیل هایم را چک کنم و ببینم که آیا ویزای شما آمده یا نه. خودم را کنترول کردم و بدون اینکه ویزا را از او تحویل بگیرم از دفترش بیرون شدم. مطمئن نبودم در صورتی که آنجا میایستادم چی میکردم. چند دقیقه ای در پیاده رو مقابل شرکت قدم زدم تا احساس کردم کمی راحت تر هستم. دوباره داخل دفتر او شدم و از او به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم. اوهم از من معذرت خواست و با بی تفاوتی گفتم که معذرت لازم نیست. ویزایم را گرفتم و به طرف محل کارم در حرکت شدم.

.................

هنگامی که این متن را مینوشتم درداخل هواپیمای شرکت هوائی پامیر که یکی از شرکت های مطرح روز افغانستان است، قرارداشتم. چیزی حدود 2 ساعت بود که منتظر پروازبودم، نمیدانم بکدام دلیل این پرواز صورت نمیگیرفت. تعداد مسافرین این پرواز کم بود، در حدود 30 نفر، میتوان گفت که حدود یک پنجم ظرفیت طیاره بیشتر رزرو نشده بود، کم کم داشتم از انتظار خسته میشدم، همه مانند من معلوم میشدند، از قضا کسی هم درسیت پهلوی من نبود که با صحبت کردن با او خود را مصروف کنم. بیشتر از همه به خاطر اینکه نمیدانستم دلیل این انتظار چیست خسته میشدم. کوشش کردم بخوابم، خوابم نمیبرد. گوشی همراهم را گرفتم و به یکتعداد از دوستان خود زنگ زدم و چند دقیقه ای هم به این صورت گذشت. درشهر دبی، ازقبل دوستم که از هرات رفته بود منتظرم بود، چون من برای اولین بار بود که به این شهر سفر داشتم و نمیدانستم که باید به کجابروم و با کی ببینم، از این لحاظ یکی از وابستگان من در آنجا منتظر این بود که بشنود چی وقت من پرواز خواهم کرد تا به میدان هوائی به استقبال من بیاید. با وجودی که هزینه تماس به دبی کم نیست (اما در مقایسه تماس از دبی به افغانستان، ارزان تراست) اما چند مرتبه با آنها در دبی تماس داشتم.

باخود درفکر بودم، که از چی کسی جویای معلومات شوم که ناگهان دیدم یکی از خدمه های طیاره به طرف ما میاید. تصمیم گرفتم ازاو این سوال را داشته باشم اما پیش از من مردی که در سیت پیش روی من بود این کار را کرد.

- چرا پرواز نمیکنیم؟ منتظرچی هستیم؟

- والله من هم مطمئن نیستم اما طوری که گفته میشه آقای اوباما رئیس جمهور امریکا به کابل تشریف آوردند! بنابراین به ما گفته شده که تمام پرواز ها تا اطلاع ثانوی تعطیل است. و از ساعت 10 که میدان هوائی کابل هم بسته میشه و حالا هم ساعت 9 و 30 دقیقه است. دعا میکنیم که به ما اجازه پرواز داده شود اگر نه امشب در کابل خواهیم ماند. تنها ما نیستیم، اگر متوجه باشید اینجا طیاره های دیگری هم است که منتظر پرواز هستند.

من که برای رفتن در همین پرواز مجبور شده بودم تکتی را که به فردای آن روز ثبت شده بود به پرواز امشبی تغیر دهم، باشنیدن این حرف ها کمی نا امید شدم و به این فکر شدم که در این وقت شب چطور و به کجا بروم. به هر ترتیب که بود باید که منتظر میشدم تا ببینم نتیجه چی خواهد شد. دیدم که یکی از مسافرین به خواندن یک مجله مصروف است، من هم گفتم بد فکری نیست اگر من هم همین کار را کنم و خودرا به این بهانه مصروف کنم.

مجله از طرف کابل بانک چاپ شده بود، و اکثر مطالب آن در رابطه به وضعیت کابل بانک و شرایط اقتصادی و تا حدی هم سیاسی افغانستان بود. اما درشرایطی که من قرار داشتم حوصله ای خواندن این مطالب نبود. فقط به نگاه کردن به تصاویر آن شروع کردم، کم کم به صفحه های آخر میرسیدم که ناگهان غزلی به چشمم خورد. شاید بهترین وسیله حد اقل در داخل همان مجله برای مصروف نگهداشتن من همین شعر میبود. شعر را خواندم، اما نه، مثل اینکه این شعر جذبه دیگری داشت. متوجه شدم که این پارچه غزل در متن یک مقاله ای که در باره یکی ازشعرا نوشته شده است، آمده. یک صفحه به عقب برگشتم، عنوان مقاله را که خواندم تصمیم گرفتم که تمام مقاله را بخوانم. این مقاله در مورد شاعر شهیر افغانستان، صوفی عشقری نوشته شده بود. هنوز هم فکرم متوجه زمان که سپری میشد بود، دیدم که این مقاله حدود 4 صفحه است، زمان کافی داشتم، تازمانی که طیاره پرواز میکرد و یا هم به ما دستور تخلیه آن صادر میشد. شروع کردم به خواندن مقاله. من قبلا به تعداد اندکی از شعرهای این صوفی بااعتبار را خوانده بودم و معلومات زیادی هم در مورد او نداشتم. نویسنده کوشش کرده بود که با آوردن نمونه های از اشعار خود شاعر، حال و احوال شاعر را تشریح کند. اما مثل اینکه خیلی موفق نبود، اما او توانسته بود در گزینش اشعار بسیار موفق باشد و من اورا به خاطر اینکار در دل تحسین کردم. برای من خسته ازانتظار این اشعار مانند یگ گیلاس قهوه ای بسیار قوی عمل کرده بود، نا خواسته سر حال شده بودم، یکدم متوجه شدم که دارم اشعار را با صدای بلند میخوانم وبا بلند کردن سرم متوجه شدم که افرادی که در سیت های مقابل و عقب من بودند به من گوش میدادند. کمی سرخ شدم اما به خودم نیاوردم.

- از خستگی، فکر کردم که شاید همین شعر ها وقت را بگذراند، معذرت اگر به شما مزاحمت کردم.

- راست میگوئید.

- نه مزاحم نبودی که چی، بلکه خیلی هم خوشم آمد.

به خواندن مقاله ادامه دادم اما اینبار آهسته.

- چرا بلند نمیخوانی؟

- شما هم که شکر خدا سواد دارید، خیلی زیبا نوشته شده، به شما توصیه میکنم که از اول این مقاله را تا آخر بخوانید.

نمیخواستم از حال و هوای که داشتم بیرون شوم. آنها هم با برداشتن مجلات از پیش روی سیت های شان حرف مرا تائید کردند.

اکثراز اشعار صوفی عشقری که درین مقاله آمده بود توسط آواز خوان های مطرح افغانستان سروده شده است که میتوان از استاد رحیم بخش، فرهاد دریا، فواد رامز ودیگران نام برد و به عنوان بهترین آهنگ ها شناخته میشوند. خودم فکر نمیکردم که این اشعار از صوفی عشقری باشد، چون خیلی زیبا و روان سروده شده بود فکر میکردم که این اشعار ممکن است که از حافظ، سعدی، بیدل و یادیگر مشاهیرباشد. اما میدیدم که من سخت در اشتباه بودم. با ختم مقاله تصمیم گرفتم که این اشعاررا در دفترچه ای که در جیب داشتم یاد داشت کنم. همین کار را کردم و درین جا با شما هم شریک میسازم:

1-

به این تمکین که ساقی باده در پیمانه میریزد

رسد تا دور ما دیوار این میخانه میریزد

گرفتی چون ره مجنون ز رسوایی مرنج ایدل

که دایم سنگ طفلان بر سر دیوانه میریزد

به یاد شمع رخساری که میسوزد دل زارم

که امشب برسرم از هر طرف پروانه میریزد

شود هرکس به کوی عشقبازی پیرو فرهاد

به روز جانفشانی خون خود مردانه میریزد

رسانی برمن ای مشاط تاز نار خود سازم

ززلف یار هر تاری که وقت شانه میریزد

اگر سیم و زری عالم بدست عشقری افتد

شب دعوت به پیش پای آن جانانه میریزد

2-

عمری خیال بستم یار آشنائی ات را

آخر به خاک بردم داغ جدائی ات را

درخاک راه کردم دل پایمال نازت

ای بیوفا ندانی قدری فدائیت را

بردی دل از بر دل پامال ناز کردی

ای دلربا بنازم این دلربائیت را

خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشی

برچشم خود بمالم پای حنائیت را

شمشاد قامتان را بسیار سیر کردم

درسرو هم ندیدم جانا رسائیت را

بیخانمان نمودی بیچاره عشقری را

دیدیم ای جفا جو خیلی کمائیت را

3-

کس نشد پیدا که دربزمت مرا یاد آورد

مشت خاکم را مگر بردرگهت باد آورد

یک رفیق دستگیری در جهان پیدا نشد

تا به پای قصر شیرین نعش فرهاد آورد

در دل خوبان نمی بخشد اثر آیا چرا

سنگ را آه وفغان من به فریاد آورد

آرزوی مرغ دل زین شیوه حیرانم که چیست؟

تیر خون آلود خود را نزد صیاد آورد

در صف عشاق مینالد دل ناشاد من

گر به دشنامی لب لعلت مرا یاد آورد

دل کند لخت جگر را نذر چشم گلرخان

همچو آن طفلی که حلوایش به استاد آورد

کیست؟ تا از روی غمخواری درین دشت جنون

بهر دست و پای من زنجیر فولاد آورد

عشقری از روی علم و فن نمیسازد غزل

اینقدر مضمون نو طبع خداداد آورد

http://www.afghan123.com/music/farhad_darya/live_concert

همزمان با ختم تحریر این اشعار صدای بلند گوی هواپیما بلند شد و دستور داد که برای پروازبا برگشتن به سیت های خود و بستن کمر بند های سیت، آماده باشیم. خوشحال شدم از اینکه بالاخره پرواز میکردیم و بیشتر از اینکه توانسته بودم معلوماتم را درمورد این شخصیت برجسته ادبی کشور افزایش دهم. به دوستم اطلاع دادم که بلاخره به طرف آنها پرواز کردم. از برکت حضور آقای اوباما در افغانستان، صد ها مسافر درمیدان هوائی کابل برای ساعت ها منتظر ماندند. ما باید دعای خیر این شخصیت را بکنیم !

به ساعت نگاه کردم، 10 شب (28 مارچ 2010) به وقت کابل بود.

نوت: من دراین جا یک لینک به یکی از غزل های فوق که توسط فرهاد دریا سروده شده گذاشتم، درصورتی که شما برای بقیه ای غزلها هم که توسط غزلسرایان کشور سروده شده باشد در اختیار دارید لطفا آنرا شریک سازید. تشکر