تشکر از شما بخاطر سرزدن به این بلاگ و حتما نظر خودرا بنویسید.
--------------------------------------------------درخودگمشده

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

شهادت داکتر حبیب الرحمن اعظمی (سفر به غوریان)

شهید داکتر حبیب الرحمن اعظمی در حال دریافت سند فراغت از دانشکده طب هرات
روز جمعه مصادف با 6 قوس یا 27 نوامبر سال 2009 اولین روز عید قربان بود و من بعد از اشتراک در نماز عیدقربان در مسجد نزدیک خانه همرای پدر و برادر بزرگتر خود به طرف بازار یا محلی که حیواناتی مانند گوسفند، بز، گاو و.... را برای قربانی گردآورده بودند رفتم تا برای قربانی در این سال یک گوسفند خریداری کنیم. این اولین سالی بود که من به تنهائی خود میخواستم که قربانی کنم واز این خاطر خیلی خوشحال بودم. بلاخره موفق شدیم که هر کدام از ما یک یک دانه گوسفند خریداری کرده و به طرف خانه حرکت کنیم. کمی دیر شده بود و حدود ساعت 11:30 بود که به خانه رسیدیم. بعد از عیدمبارکی با اعضای خانه بلافاصله شروع به ذبح کردن این گوسفند ها کردیم چون مادرم کمی از این خاطر ناراحت بود. آخر غذای چاشت عید قربان معمولا از دل و جگر گوسفند قربانی تهیه میشد.
حوالی ساعت 12 بود که برادر کوچکتر من صدازد: لالا گوشی شما زنگ میزنه... بعد از گرفتن گوشی متوجه شدم که دو زنگ را از دست دادم یا به قول عام 2 مس کال داشتم. یکی از زنگ ها از طرف یکی از دوست های من که در کابل زندگی میکند و دیگری از طرف یک دیگر که در شفاخانه هرات مصروف اجرای وظیفه است بود. تصمیم گرفتم که به دومی اول زنگ بزنم و به اولی بعدا. دوست من با اولین زنگ جواب داد و بعد از عید مبارکی از طریق تلفن از من پرسید که از بچه ها و هم صنفی های که در غور کار میکنند خبردارم یا نه؟ با خونسردی گفتم که نه. او گفت که شنیده است که یک از هم صنفی ها ازدیروز تا حالا لا درک است و اگرمن از این موضوع خبردارم برای او معلومات بیشتر تهیه کنم و یا اگر نه ممکن است که معلومات تهیه کرده و به او هم بگویم چون که من بیشتر با بچه های که درولایت غور کارمیکردند در تماس بودم واز مسیر راه هم معلومات کافی داشتم چراکه چندین مرتبه این مسیر را با موتر طی کرده بودم. باعجله به یکی از همصنفی هایم که او هم در غور کارمیکرد زنگ زدم اما موفق نشدم که به اودست رسی پیدا کنم. خیلی نگران شدم . فکر کردم که از کجا میتوانم معلومات بگیرم. یادم آمد که یکی دیگر از همصنفی هایم که در دفتر ورلد ویژن در هرات کارمیکرد درهرات هست و امکان دارد که او از این موضوع معلومات داشته باشد. قابل یاد آوری است که دوست های که از آن ها معلومات نداشتیم هردو در دفتر ورلد ویژن در ولایت غور کارمیکرند. بعد از چند ثانیه زنگ زدن دوستم موبایل خودرا جواب داد و من بعد از عید مبارکی با او از او پرسیدم که چی خبر؟ کاری که هرکس در شهر ما به شکل معمول انجام میدهد. اما جوابی که گرفتم معمول نبود. او گفت که خبرهای خوبی برایم ندارد و گفت که شنیده است که حبیب الرحمن (کسی که لادرک بود) کشته شده است. او گفت که هنوز مطمئن نیست که این خبر چقدردرست است و تصمیم دارد که به بخش امنیتی دفترتماس گرفته و جویای معلومات شود. خیلی متاثر شده بودم اما هنوز هم امید وار بودم که این خبردرست نباشد. به او گفتم که بعد از پرسیدن از مسئول امنیتی دفتر مرا هم در جریان بگذارد. به خود غرق شده بودم، نمیدانستم که آیا این خبر را به اعضای فامیل هم بگویم یا نه. تصمیم گرفتم که فعلا در این مورد صحبت نکنم. به هر ترتیب خود رامصروف به کار کردم. چند دقیقه بعد دوباره موبایل من زنگ زد. با عجله جواب دادم. یکی دیگر از هم صنفی هایم که او هم تازه خبررا شنیده بود از من پرسید که آیا این خبر راست است یا خیر؟ گفتم که من منتظرشنیدن خبر هستم و حتما او را هم به جریان خواهم گذاشت. بعد از قطع صحبت با او دوباره به دوست خود که قرار بود از بخش امنیتی دفترش معلومات بگیرد زنگ زدم اما مثل اینکه این خبر راست بود. بدون اینکه از او بپرسم که آیا این خبردرست است یا خیر از طرز صحبت کردنش فهمیدم که بلی، چیزی که نمیخواستم همان شد. دوستم گفت که متاسفانه خبر درست است و قرار است که جنازه مرحومی سرساعت 4 بعد از ظهر به هرات انتقال داده شود وبه دوستان و فامیل او سپرده شود. با هم قرار گذاشتیم که ساعت 4 به محل تحویل دهی جنازه برویم و از چندوچون قضیه بیشتر معلومات بگیریم و اینکه جنازه مرحومی به کجا انتقال خواهد شدو چی زمانی نماز جنازه را خواهند خواند. دوستم گفت که متاسفانه یک جوان دیگر هم به همر ای داکتر حبیب الرحمن شهید شده است و 3 تن دیگر زخمی هستند. از قرار معلوماتی که تا فعلا در مورد نوع و علت حادثه دارم آنها (4نفر از کارمندان دفتر ورلد ویژن به همرای دریور)در بین راه هرات - غور در منطقه کمنج ولسوالی شهرک ولایت غور در اثر سقوط موتر به دریا شهید شدند. با دوتن از دیگر همصنفی هایم رفتیم به خانه دوستی که در ورلد ویزن کار میکند تا به همراهی او به محل تحویلی جنازه برویم. اما معلوم شد که زمان رسیدن جنازه دو ساعت به تاخیر افتاده و ما از فرصت استفاده کرده و در بین راه به عید مبارکی دوتن دیگر از دوستان رفته ویکی از انها هم با ما یکجا شده و به طرف منطقه شیدائی هرات درحرکت شدیم. شیدائی یک منطقه تفریحی است که در 10 کیلو متری شرق شهر هرات قرار داشته و درین محل دو شاهراه اصلی به هم متصل میشود که یکی به طرف ولسوالی های اوبه ، چشت و بالاخره به ولایت غور وصل میشود و دیگری به ولسوالی کرخ و بلاخره به ولایت هم جوار بادغیس.
وقتی به منطقه شیدائی رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از مردم در انتظار هستند، یکتعداد منتظر جنازه داکتر حبیب الرحمن و یکتعداد هم منتظر جنازه فریدون رسولی که یک دیگر ار شهدای این حادثه بود. بعد از یک ساعت انتظاردر هوای بسیار سرد بلاخره جنازه ها به منطقه رسید و مردم با تکبیر و گریه جنازه ها رابه موتر های که از قبل در نظر گرفته شده بود به طرف خانه های مرحومین انتقال دادند. یک تعداد از هم صنفی ها و دوست های داکتر شهید تصمیم گرفتند که به همرای جنازه به طرف ولسوالی غوریان که در 70 کیلومتری شهر هرات به طرف غرب موقعیت دارد بروند تا در آمادگی ها برای مراسم تشییع جنازه کمک کرده باشند. ما تصمیم گرفتیم که فردا صبح بعد از دانستن زمان به خاک سپاری و خواندن جنازه به قریه برناباد که محل اصلی سکونت داکتر شهید بود برویم.
حوالی صبح ساعت 7:30 بود که خبرشدم نماز جنازه را ساعت 10 صبح در قریه مذکورخواهند خواند. با عجله برای رفتن حاضر شدم و به دوست های که قرار بود با هم یکجا برویم تماس گرفته و در مورد مکان و زمان ملاقات هماهنگی لازمه را ایجاد کردم. در مجموع 3 موتر به همرای 15 نفر (به شمول همکارهای دفتر ورلد ویژن) به شکل یک کاروان حرکت کردیم. کمی دیر شده بود و ما باید به سرعت موتر ها می افزودیم. خوشبختانه توانستیم که کمی پیش از ادای نماز به محل دفن مرحومی خودر را حاضر کنیم. جمعیت عظیمی برای ادای نماز حاضرشده بودند. من با خود پیش از رسید ن به زیارت فکر میکردم که تعداد کس های که از شهر هرات به این مراسم شرکت میکنند کم خواهد بود چرا که امروز روز دوم عید بود و طبق رسم و رواج مردم هرات سه روز اول عید اختصاص به دید و باز دید های عیدی دارد، اما بعد از رسیدن به محل دیدم که من در اشتباه بودم و تعداد کس های که در این مراسم از شهر هرات شرکت کرده بودند به مراتب بیشتر از آن چیزی بود که من فکر میکردم. نماز با شکوه خاصی ادا شد و جنازه را به طرف مقبره که در نظر گرفته شده بود انتقال دادند. میت به زودی به داخل قبرقرار گرفت و خاک سرقبر به زودی انبار شد، همه کوشش میکردند که در این عمل هم شریک شوند.
در این میان من به همرای دیگر دوستان با کسانیکه از غوریان میشناختیم اما طی یک مدت طولانی موفق به دیدن شان نشده بودیم دیدن کردیم. و از خوبی های دکتر شهید صحبت میکردیم. یکی از خبری با همین شدت غمگینی را برای ما گفت که بسیار مارا متاسف نمود. او گفت که داکتر زلمی یک دیگر از هم صنفی های ما که در ولایت فراه مصروف کار در شفاخانه آنجا است و اصلا هم از مردمان ولایت فراه میباشد توسط طالبان حدود دو هفته پیش کشته شده است. اما او میگفت که خیلی در این باره مطمئن نیست. به یکی از هم صنفی های مان (داکتر امین) که در ولایت فراه بود و به همرای داکتر زلمی در یکجا کار میکند به تماس شدیم و از او پرسیدیم که آیا این خبر واقعیت دارد یا نه؟ خوشبختانه معلوم شد که این خبرواقعیت نداشت. الحمد لله .
بعد از خواندن نماز جنازه اعلان شد که کسانی که از راه های دور آمده اند میتوانند که برای صرف غذای چاشت به خانه پدر مرحومی بروند اما ما تصمیم گرفتیم که به بازار غوریان به خانه یکی از دوست های ما که همانجا بود وزیاد اصرار داشت برویم. مردم ولسوالی غوریان مردم مهمان نواز و خون گرم هستند. این اولین بار بود که من ولسوالی غوریان را میدیدم. جای نسبتا مناسب بود. بازار نسبتا کلان ، کلینک و اکثر تسهیلات را در خود داشت.
بعد از صرف غذای چاشت به همرای دوستان واپس راهی شهر هرات شدیم. در بین راه سه تن از هم صنفی هایم که از کابل جهت اشتراک در این مراسم آمده بودن دیدیم اما متاسفانه آنها نتوانسته بودند که به خواندن نماز حاضر شوند چون پرواز شان دیر تر از موعد معینه از کابل حرکت کرده بود (مشکلی که امروزه در میدان های هوائی افغانستان عام شده است). دردل به این دوستان تحسین گفتم که از مسافت بسیار طولانی با قبول این همه هزینه برای اشتراک درین مراسم تلاش داشتند.
خیلی خسته بودم و سردردی بسیار شدیدی داشتم. تصمیم گرفتم که مستقیم به بسترخواب بروم اما از شدت سردردی نتوانستم که بخوابم. همیشه وقتی به موتر به مسافت ها طولانی سفر میکنم، سردردی شدیدی پیدامیکنم وفقط با یک خواب میتوانم که این سردردی را اعلاج نمایم.
فردای آن روز را به دید و باز دید از دوستان و اقوام سپری کردم و روز بعد (دوشنبه) دوباره به همرای یکتعداد از دوستانم به طرف قریه برناباد درحالیکه باران نسبتا تندی در حال بایدن بود برای شرکت در مراسم فاتحه خوانی رفتم. با اتحاف دعا به روح داکتر شهید و سائر مسلمانان اندکی در دل احساس راحت تری نسبت به روز اول داشتم که میتوان گفت از باعث گوش دادن به نوای ملکوتی قرآن بود. امروز مردم زیادی برای صرف غذای چاشت دعوت شده بودند و ما هم به همرای دوستان خود برای صرف غذااز مسجد به طرف خانه پدر مرحومی رفتیم. انا لله و انا الیه راجعون.
درین جا لازم میدانم که از خداوند برای مرحومی و جمیع مسلمین جنت فردوس را و برای خانواده و دوستان مرحومی صبر و بردباری از طلب نمایم. امیدوارم که سفره غم از خانه تمام مسلمین برچیده شود. آمین یا رب العلمین.
یکشنبه 15 قوس 1388 مطابق با 06 دسامبر 2009

۳ نظر:

ناشناس گفت...

ناشناس گفت...

زنگی را چه بایدنامید؟
واژه که در واژگان لغت سرگردان راه می پوید
اوراشبیه عبارتی تاریک می دانم که در گرگ ومیش سحرگاهان پهنه زمین را میپوشاند، وآدمهای خاکستری دراین غبارماتم زده ناآگاه از آییندهء موهوم خودسرگردان میگردندوتکتاپوی نابرابر دارند، وامروز نشسته ام در خیالی منجمداز زندگی بسر آمدهء تومینوسیم.

درخودگمشده گفت...

کسی گفته است:
حیف اشکی که چکد از سر مژگانی به خاک
صحبت مرگ مرا با لب پر خنده کنید


آخر مگر ممکن است؟

ناشناس گفت...

هفت سال دوران تحصیل را باهم سپری نمودیم وبیش از دوسال دریک محیط کار کردن خاطرات زیادی را بجاگذاشته که نمیدانم که کدام یک را دراینجا بنویسم، اما جیزی که هرلحظه بیادم میآید ومن را آزار میدهد اینست که در این اواخربه من میگفت:بیا که اینبار باهم به کابل رفته وامتحان تخصص بدهیم، ویک روز که درخانهء ماآمده بود کتاب جراحی بطن را برداشت وگفت که این کتاب راحتمآ باخود به چغچران بیار که همراه با کتابهای دیگری که آنجا دارم مطالعه کنیم وآمادگی کاملی برای امتحان بگیریم...